دردوران كودكي مادرم نمار خواندن را به ما فرزندانش ياد داده بود ولي معناي آن چه را مي گفتيم نمي دانستيم. مادرم هم نمي دانست و اصراري هم به دانستنش نداشت و طبعاً ما هم قبول مي كرديم.
يازده ساله بودم در تصادفي كه در دو چرخه سواري كردم، پايم شكست و در منزل بستري بودم. همسايه اي داشتيم كه در تعزيه خواني ها رُل شِمر را بازي مي كرد بدين فكر كه بيشترين ثواب را در آخرت به او مي دهند. چون كارش باعث مي شد كه مردم را در عزاي امام حسين بيشتر بگرياند. مردم محلّه به او احترام مي گذاشتند و ضمناً كمي هم از او مي ترسيدند. او به ديدنم آمد و قبل از رفتنش سفارشم كرد كه هروقت خواستم از منزل بيرون بروم ”چهار قل“ را بخوانم و به چهار طرف خود فوت كنم تا در امان باشم. بعد از آن من اين كار را مي كردم ولي نمي فهميدم چه مي گويم. چون معناي آنها را نمي دانستم.
در شيراز امامزاده هاي كوچك و بزرگ زياد بود. ولي چهار امامزاده بودند كه علاوه بر مرقد روي مقبره، گنبدي هم بالاي آرامگاهشان بود كه هركس از دروازة قرآن كه در شمال شهر و در بلندي بود، مي خواست وارد جلگة شيراز شود، گنبدها را بطور كاملاً مشخص مي ديد. اين امامزاده ها با آن هيبتشان بسيار مورد احترام و علاقة من بودند. خوب بخاطر دارم هر روز صبح كه از خانه بيرون آمده و بطرف مدرسه مي رفتم علاوه بر خواندن چهار قل و فوت كردن به چهار طرفم، جهات قرار گرفتن آن چهار گنبد در شهر را پيش خود مجسم مي كردم و روبروي يك يك آنها قرارگرفته و سرم را به علامت تعظيم و سلام فرود مي آوردم و راهي مدرسه مي شدم . شاهچراغ چون از همة امامزاده ها بزرگتر و با شكوهتر بود ، اهميت بيشتري داشت و طبيعتاً من هم بيشتر توجهم به او بود و بيشتر زيارتهايم و نذر و نيازهايم براي او بود. بسياري از شبهاي جمعه به زيارتش مي رفتم. هرچه را بايد معمولاً از خدا بخواهيم من از او مي خواستم و راز و نيازم با او بود. براي موفقيت در هركاري و گرفتن نمرات خوبي در دروسم نذر مي كردم كه اگر نيازم برآورده شود فلان تعداد شمع برده در آنجا روشن كنم.
آخوند نابينائي بود كه هفته اي يك مرتبه به خانة ما مي آمد و برايمان روضه مي خواند و بعد از ختم روضه حديث كِسا[1] را با عربي مي خواند كه ما هيچ نمي فهميديم. و بعد از آن ليوان آبي به دستش داده مي شد كه حديث كِساي خوانده شده را به آن فوت مي كرد كه اهل منزل و مخصوصاً ما بچه ها از آن آب به عنوان شفابخش و پيشگيري از مريض شدن كه تقريباً به نوعي هميشه مبتلا بوديم، جرعه اي بخوريم.
در همين راستا شرح زندگي خانوادگي دكتر بهزادنيا را كه مي شناسيد جالب است. او تعريف مي كرد: در دوران كودكي در خانة پدري كه در همدان بود آخوندي مي آمد و روضه مي خواند و با تقاضاي پدرشان از آب دهانش در دهان يك يك فرزندان مي انداخت كه مريض نشوند. از قضا اين آخوند خودش مبتلا به سل بود و به همين خاطر 5 برادر و دو خواهرش و خودش همه مسلول شدند كه 5 برادر همه از سل فوت كردند و خود دكتر بهزادنيا معالجه شد ولي هنوز ناراحتي گردن را از آن بابت دارد. و دو خواهرش يكي مدتها در بيمارستان مسلولين بود تا شفا يافت و ديگري هم از بين رفت .
نه اينكه خيال كنيم اين حرف ها و طرز فكرها مربوط به قديمي هاست و اكنون در بين مردم ايران چنين باورهائي وجود ندارد. همين دكتر بهزادنيا تعريف مي كرد بعد از انقلاب كه خميني در قم بود ، روزي زني آمد و گريه كنان در حالي كه ليوان آبي در يك دست و دويست تومان مچاله شده در دست ديگر داشت؛ مي گفت تاكنون 5 دختر زائيده و هم اكنون حامله ام و شوهرم گفته است كه اگر اين دفعه هم دختر بزايم راه به راه بخانة پدرم برگردم. التماس مي كرد كه اين دويست تومان را بدهيد به امام خميني كه به هركس مي خواهد بدهد و از ليوان آب مقداري بخورد تا من نيمه خوردة باقي ماندة او را بخورم و فرزندم پسر شود.
بهزادنيا مي گفت من او را نصيحت كردم ولي تمام اصرار زن به انجام تقاضايش بود . توسلي كه در آنجا ناظر به صحنه بود گفت: حال كه چنين اعتقادي را دارد بهتراست حاجتش را برآوريم. آب را به خميني داد او هم همين كار را كرد و آب نيم خورده اش را براي زن فرستاد و آن زن هم آب را خورد.
ماه هاي محرم و صفر ماههاي عزاداري بود زنهاي خانه همه در اين دو ماه لباس مشكي مي پوشيدند ولي اصراري كه ما هم بپوشيم نبود. كساني كه در محلة ما امكانات مالي شان خوب بود درخانه شان چند روزي روضه خواني داشتند و چاي و شربت و گاهي هم سفره مي دادند و همسايه ها را براي شام دعوت مي نمودند. و بعضي ها هم سينه زني و تعزيه خواني را بر روضه خواني هايشان اضافه مي كردند. دسته هاي سينه زني و زنجير زني كه همراه با عَلَم و كُتَل و شبيه سازي بود ، در كوچه ها و خيابان ها راه مي افتادند. و بين محلُه هاي مختلف شهر براي هرچه باشكوهتر كردن آن، رقابت سختي در مي گرفت و بسيار تماشائي بود. بطور كلي اعياد مذهبي و قتلها و وفات امام ها براي ما بچه ها همه سرگرمي هاي جالبي بودند . مخصوصا روز عاشورا كه تقريباً تمام مردم به قبرستان شهر بر سر مزار بستگانشان مي رفتند و صحرا از جمعيت موج مي زد و در آنجا خوراكي ها و اسباب بازيهاي فراواني به فروش مي رسيد كه براي كودكان فرصت مناسبي بود كه از سخاوت والدينشان در آن روزها استفاده كنند و دلي از عزا در آورند.
به ما گفته شده بود كه هركس در عزاي امام حسين گريه كند و يا كسي را بگرياند و يا خود را شبيه به گريه كن ها در آورد يعني گرية دروغي كند، بهشت بر او ”واجب“ مي شود. واجب يعني اگر نخواهد به بهشت برود با زور او را به بهشت خواهند برد. وسيلة بسيار آسان و ارزاني براي به بهشت رفتن بود. دروغ گفتن به هر فرم و هر شكلي اگر مصلحت آميز مي نمود، اشكال نداشت. درمورد اهميت وفاي به عهد هيچ وقت چيزي جدُي نشنيده بودم. اطلاعات ديني ام به جز آن چه از دوران كودكي از مادرم يادگرفته بودم چيزي نبود. نماز مي خواندم بدون اينكه بدانم چه مي گويم. هر وقت مشكلي داشتم به امامزاده مي رفتم و شمع روشن مي كردم و نذر مي كردم كه اگر حاجتم برآورده مي شد، فلان مبلغ را در راه خدا مي دادم و يا فلان تعداد شمع را در امامزاده برده روشن مي كردم. بزرگترها را مي ديدم كه در مواقع گرفتاري سفرة ابوالفضل يا سفرة حضرت رقيُه مي انداختند يا گوسفندي براي حضرت عبّاس نذر مي كردند. مراجعة من براي رفع نيازهايم فقط زيارت امامزاده ها يا به اصطلاح معمول بقاءمتبركه بودند كه ارزانتر و كم زحمت تر از سفره ابوالفضل تمام مي شدند. گاهي هم فرستادن صدها صلوات را نذر مي كردم ولي هيچگاه ارتباطي به خدا و يا درخواست مستقيمي از او نداشتم. اگر سؤالي در اين مورد مي كردم، بزرگتر ها استغفرالله مي گفتند و ما را ياد آور مي شدند كه از اين حرفها نزنيم . چون در خواست مستقيم از خدا فقط از عهدة امامان معصوم بر مي آيد و بعد از آنها علماي دين كه نزد خدا قرب ومنزلتي دارند. همان گونه كه افراد عادي نمي توانند شاه مملكت را ببينند و بايد از واسطه ها استفاده كنند تا شايد موفق به رساندن حرفشان به شاه شوند ؛ واسطة ما افراد عادي با خدا هم فقط همين معصومان كه بزيارت مقبره شان مي رويم هستند و علماي دين .
در موقع نماز خواندن كه معمولاً در برابر خدا مي ايستيم و بايد با خدا راز و نياز كنم با اداي جملاتي كه همه عربي بودند و من نمي دانستم چه مي گويم طبيعتاً توجهم بجاهاي ديگر معطوف مي شد و هيچگونه تمركزي نداشتم. اطلاعات ديني من و مناسكي كه انجام مي دادم همين ها و چيزهائي شبيه به اينها بودند و بس.
سالها به همين منوال گذشت . دبستان و دبيرستان را در شيراز تمام كردم و وارد دانشگاه تهران شدم. نهضت ملي شدن صنعت نفت ايران پيش آمد. مصدق نخست وزير شد. حزب توده در آن زمان بسيار طرفدار داشت. در زمان مصدق آزادي كامل مطبوعات بود و روزنامه هاي آنها غوغا مي كردند و دانشجويان توده اي در تمام دانشكده ها فعالانه حضور بسيار مؤثري داشتند. سيستم سوسياليسم را براي ادارة جامعه ارائه مي دادند كه در آن سيستم فقير نيست و همه كس نيازش تأمين و عدالت همه جا گسترده است. نظريات عدالتخواهي آنها نسبت به مردم جامعه قانع كننده و جالب و جاذب مي نمود و روز بروز بر تعداد طرفدارانشان اضافه مي شد. من شديداً تحت تأثير برنامه هايشان قرار گرفته بودم با اينكه ورزشكار و بسيار پر انرژي و علاقه مند به مبارزات سياسي بودم ، ولي به دو دليل ميل نداشتم با آنها همكاري كنم. يكي بخاطر مخالفت روشن و صريح آنها به مذهب و ديگري به علت مخالفت آنها به مصدق كه به نظر من هر نوع مخالفت با او نهايت بي انصافي را نشان مي داد . زيرا او آدم بسيار دوست داشتني بود و حرفهايش همه منطقي و جالب و جاذب مي نمود.
به هرحال عدالتخواهي مكتب سوسياليسم هميشه برايم وسوسه انگيز شده بود. حتي تصور جامعة سوسياليستي كه "كار از هركس به اندازه استعدادش و بهره به هركس برحسب ارزش كارش" و آن طوركه مي گفتند : بعد از آن كه مردم آمادگي پيدا مي كردند پياده شدن سيستم كمونيسم در جامعه كه " كار از هركس به ميزان استعدادش و بهره به هركس به ميزان احتياجش " و لغو شدن حكومت و ايجاد جامعة بي طبقه كه عملي شدنش هم ممكن الوصول به نظر مي رسيد، برايم لذتبخش بود.
طولي نكشيد كه مكتب جديدي در بين دانشجويان معرفي شد كه همان سيستم سوسياليسم و تمام مزاياي آن را ارائه مي داد منتهي با قبول خداپرستي. خود را " خداپرستان سوسياليست " مي ناميدند. اينها طبق اظهارشان علاوه بر اينكه خداپرست يعني مسلمان بودند ، علاو ه بر اينكه تشكيل جامعة سوسياليستي را وعده مي دادند از طرفداران پروپاقرص مصدق هم بودند. من ديگر چه مي خواستم ؟ هرچه مي خواستم در آن جمع بود. بعد از مطالعه كافي بر اصالتشان همكاري فعالانه را با آنها شروع كردم[2]. دبير اول اين گروه محمد نخشب بود و عده اي ليسانسيه حقوق و مهندسين رشته هاي مختلف از گردانندگان اصلي آن بودند.
اين گروه بعد از مدت كوتاهي در همان زمان حكومت مصدق به حزب ايران كه سوسياليستهاي لائيك ولي از طرفداران درجة يك مصدق و از اركان تشكيل دهندة جبهة ملي بودند، ائتلاف كردند و نفوذ زيادي در دانشگاه و دبيرستانها پبدا نمودند. بعد از كودتا عليه مصدق و اضمحلال احزاب تا سال 1341 من جزء طرفداران جبهة ملي فعاليت مخفيانة سياسي داشتم تا بعد از رفراندم شاه، ساواك مرا به عنوان طرفدار جبهةملي توقيف و در زندان انفرادي پادگان نظامي شيراز نگه داشت .
بعد از رفراندم شاه مصادف با بهمن ماه 1341. در شيراز برف آمده و هوا بسيار سرد بود. زندان من سلولي در زير زمين بود به مساحت تقريباً 5/1 در 2 متر كه دريچة كوچكي در زيرسقف ديوار شماليش به آن نور مي داد. نه برق داشت و نه بخاري. يك گوشة اطاق سكوئي تقريباً بطول 8/1 و عرض يك متر و ارتفاع 75 سانتي ساخته شده بود كه به عنوان تختخواب استفاده مي شد. برايم رختخوابي از منزل آورده بودنند كه روي سكو گذاشته و استفاده مي كردم . ولي هوا آن قدر سرد بود كه رختخواب من گرم نمي شد مخصوصا كه زيرش سكوي سنگ و گچ بود. در آنجا سرما خوردگي بدي پيدا كردم . برادرم كه قاضي بود به ديدنم آمد. به او گفتم كه به مسؤلين ساواك بگويد مخالف سياسي هستم و تحمل مرا ندارند، قبول. قرار است زندانم كنند قبول؛ و قراراست در زندان انفرادي نگه ام دارند ؛ قبول. ولي آيا بايد در جائي باشم كه از سرما بميرم ؟ برادرم اقدام كرد و دكتري ارتشي برايم آوردند. بعد از معاينه گفت به سينه پهلو دچار شده ام و از مسؤلين زندان خواست كه مرا به بهداري پادگان منتقل كنند. همان روز اين كار را كردند و مرا به يكي از اطاقهاي بهداري كه بسيار روشن و با صفا بود بردند . در آن اطاق فقط يك تختخواب فلزي بود. ازمنزل برايم يك قاليچه آوردند كه نيازم را بر طرف مي كرد. و مثل اينكه از جهنم به بهشت آمده بودم. در آنجا به مداوا پرداختم خوب شدم ولي خوشبختانه مرا به زندان انفرادي بر نگرداندند و تا آخر مدت زندان بودنم كه سه ماه طول كشيد در همانجا ماندم .
ماه رمضان بود و بيكاري و تنهائي در زندان براي من پُركار خيلي كشنده. تقاضا كردم كتاب يا مجله و يا راديوئي در اختيارم قرار دهند. موافقت نشد . تا پس از چندين روز چانه زني و اصرار اجازه دادند يك جلد قرآن برادرم برايم بياورد. خوشبختانه قرآني با ترجمة فارسي الهي قمشه اي بود . هنوز ماه رمضان تمام نشده بود . فرصتي طلائي در اختيارم قرار گرفت . افطاري و سحري از منزل برايم مي آوردند و هيچ كاري نداشتم و تمام وقتم را صرف خواندن قرآن مي كردم .
ابتدا كه شروع به مطالعة قرآن كردم فقط براي اين بود كه وقت زيادي را كه در آنجا داشتم پُر كرده باشم . هيچگاه فكر نمي كردم خداوند در قرآن چيزي نوشته باشد كه براي من مسلمان تازگي داشته باشد. يعني مطلقا حتي تصورش را نمي كردم كه ممكن است مطالب قرآن مغاير با اقدامات من مسلمان باشد. چون با آموخته هاي ديني برايم هيچ شكي نبود كه آنچه از علماء يعني پيشوايان ديني تا آن موقع شنيده بودم درست بوده و آن چه به عنوان مناسك ديني انجام مي دادم صحيح و مطابق دستورات الهي يعني قرآن بوده است. و اما بعد از خواندن قرآن به مطالبي برخورد كردم كه برايم كاملاً تازگي داشت چون با آموخته هاي قبلي ام هم آهنگ نبود و در من شك بوجود آورد. كنجكاوتر شدم وسعي كردم دقت بيشتري در آيات قرآن بنمايم. تدريجاً مغايرتها بيشتر شدند و من هم دقتم بيشتر شد. يك بار آن را تمام كردم و پيش خود گفتم بايد براي بار دوم آن را به عنوان يك كتاب درسي بخوانم . مي خواستم بدون واسطه و بدون نظر مفسران بفهمم خداوند خالق هستي از ما بندگانش چه خواسته است؟ و مي خواستم ببينم آيا كارهائي كه من تا بحال مي كرده ام و باورهائي كه از دين داشته ام با مطالب قرآن هم آهنگي دارد يا نه و اگر ندارد اين ناهم آهنگي ها در كجاست؟
تدريجاً متوجه شدم كه اين ناهم آهنگي ها يكي و دوتا نيستند و من احتياج دارم كه آنها را يادداشت كنم. از دست اندركاران زندان قلم و كاغذ خواستم كه موافقت نشد. به سربازي كه هرروز غذاي از منزل آورده ام راتحويل گرفته و به بهداري مي آورد و بدين جهت آشنا و خودماني شده بودم، گفتم كه مقداري كاغذ و قلم لازم دارم. چند برگ كاغذ كه از دفتر كنده شده بود و يك مداد دو رنگ كه نصفش قرمز و نصفش آبي بود و معمولاً هر دو سرش را مي تراشيدند برايم آورد.
براي بار دوم شروع بخواندن قرآن كردم . اين دفعه براي اين بود كه وظائف فردي و اجتماعي خود را مستقيماً از قرآن ياد بگيرم. براي تطبيق دستورات الهي با آنچه تا آن موقع از دين مي دانستم و عمل مي كردم بود. و براي پيداكردن پاسخ به سؤالاتي كه تازه در ذهنم پيداشده بود. در واقع بفكر اصلاح معتقدات و اعمال ديني خودم افتاده بودم . چيزي كه براي من مهم بود اين كه حقيقت كدام است؟
دو صفحه كاغذ گرفتم يكي براي يادداشت دستوراتي كه كارهاي فردي مرا معين مي كرد مانند باورهايم ، نحوة وضو گرفتن و مواقع نماز خواندم ، نحوة روزه دار شدنم و از اين قبيل. و ديگري در مورد امور اجتماعي و نحوة برخورد با ديگران مثل وفاي به عهد، معامله با ديگران ، دروغ نگفتن و غيبت و مسخره نكردن و يا انجام اعمالي كه ارتباط به اجتماع پيدا مي نمود، مانند: نماز جمعه ،پرداخت زكات ، امربه معروف و نهي از منكر و غيره. در مدت توقفم در زندان موفق شدم كه سه مرتبه قرآن را بخوانم و يادداشتهاي مفصلي بردارم و مغايرتهائي بين آن چه مي كردم با آن چه در قرآن بود، پيدا نمايم. و بعد از آن تاكنون كه بيش از چهل سال مي گذرد، طبق دستور قرآن هرچه كه برايم ميسر باشد قرآن مي خوانم. و جالب اينكه هنوز هم چيزهاي تازه اي در آن مي بينم.
اولين و مهمترين سؤالي كه از خواندن قرآن برايم مطرح شد اين بود كه چرا با اين همه تأكيدي كه خداوند در قرآن دارد، مسلمانان وحدت خود را حفظ نكرده ، متفرق و دسته دسته شده اند ؟ چرا ما شيعه هستيم و اكثريتي از مسلمانان سني ؟ كدام يك از ما مطابق قرآن و به حقيم و كدام باطل؟
1 – محمدحسين شاكر: ترجمة انگليسي قرآن در پاورقي صفحة 631 در مورد حديثِ كِسا مي نويسد: يك روز پيامبر مقدّس به خانة دخترش فاطمه آمد. و به او گفت كه خيلي خسته است. و از او خواست كه او را با كِساي (عباي) يَمَني بپوشاند. همان طور كه پيامبر را مي پوشانيد، صورت پيامبر نوراني شد و درخششي چون ماه شب چهارده پيداكرد. بعد از مدّتي حسن وارد شد و گفت: بوي عطر پدر بزرگم را استشمام مي كنم. فاطمه گفت: او زير كِسا استراحت مي كند. حسن به پيامبر مقدس سلام كرد و از او اجازه خواست كه زير كِسا برود. به او اجازه داده شد. به همين نحو حسين و علي و فاطمه بعد از سلام كردن و گرفتن اجازه به زير كِسا رفتند.
فاطمه گفت: وقتي آنها ( اهل بيت) زير كِسا رفتند، باري تعالي گفت: بدانيد اي فرشتگان من و اي آنهائي كه در آسمان ها هستيد كه من به عزت و قدرتم قسم مي خورم كه آسمانها و زمين و هرچه در آنها ست را خلق نكردم مگر به افتخار پنج تن عاليجناباني كه در زير كِسا هستند. جبرئيل سؤال كرد چه كساني زير كِسا هستند؟ خداوند او را با خبر كرد.كه آنها اهل بيت پيامبر هستند و معادن نبوّت. جبرئيل از خداوند اجازت خواست كه ششمين نفر باشد. جبرئيل سلامي به پيامبر كرد و اذن ورود به كِسا را بدست آورد. جبرئيل گفت: خداوند تمام عالَم را به خاطر آنها و علاقة به آنها خلق كرده است. و اي اهل بيت، خدا مي خواهد پليدي را از شما دور كند و شما را پاك دارد.
علي از پيامبر درخواست كرد كه مقصود و منظور از جمع كردن آنها زير كِسا را براي خدا توضيح دهد. پيامبر گفت: من به خدا قسم مي خورم كه هرجا اين حديث در بين دوستداران اهل بيت قرائت شود، الطاف الهي برايشان نازل مي گردد و ملائك آنها را احاطه مي كنند و همين طور برايشان طلب مغفرت مي نمايند تا زماني كه متفرّق شوند. و همچنين خداوند غمِ آنها را برطرف مي كند و دعاي دعاكنندگاني را كه جمع شده بودند مستجاب مي نمايد.»
[2] - بعدها كه با قرآن آشنا شدم ، دانستم آن موقع كه خيال مي كردم خداپرستم ، در واقع بت پرست بودم و خودم نمي دانستم و وقتي در طول ادامة تحصيلاتم در رشتة اقتصاد، به مكاتب مختلف اقتصادي دقيقاً آشنا شدم فهميدم كه سيستم سوسياليسم نه تنها عدالت را مستقر نمي كند بلكه آزاديهاي افراد را مطلقاً از بين مي برد و توده هاي مردم را بصورت بردگان بي صاحب حكومت كنندگان در مي آورد.
يازده ساله بودم در تصادفي كه در دو چرخه سواري كردم، پايم شكست و در منزل بستري بودم. همسايه اي داشتيم كه در تعزيه خواني ها رُل شِمر را بازي مي كرد بدين فكر كه بيشترين ثواب را در آخرت به او مي دهند. چون كارش باعث مي شد كه مردم را در عزاي امام حسين بيشتر بگرياند. مردم محلّه به او احترام مي گذاشتند و ضمناً كمي هم از او مي ترسيدند. او به ديدنم آمد و قبل از رفتنش سفارشم كرد كه هروقت خواستم از منزل بيرون بروم ”چهار قل“ را بخوانم و به چهار طرف خود فوت كنم تا در امان باشم. بعد از آن من اين كار را مي كردم ولي نمي فهميدم چه مي گويم. چون معناي آنها را نمي دانستم.
در شيراز امامزاده هاي كوچك و بزرگ زياد بود. ولي چهار امامزاده بودند كه علاوه بر مرقد روي مقبره، گنبدي هم بالاي آرامگاهشان بود كه هركس از دروازة قرآن كه در شمال شهر و در بلندي بود، مي خواست وارد جلگة شيراز شود، گنبدها را بطور كاملاً مشخص مي ديد. اين امامزاده ها با آن هيبتشان بسيار مورد احترام و علاقة من بودند. خوب بخاطر دارم هر روز صبح كه از خانه بيرون آمده و بطرف مدرسه مي رفتم علاوه بر خواندن چهار قل و فوت كردن به چهار طرفم، جهات قرار گرفتن آن چهار گنبد در شهر را پيش خود مجسم مي كردم و روبروي يك يك آنها قرارگرفته و سرم را به علامت تعظيم و سلام فرود مي آوردم و راهي مدرسه مي شدم . شاهچراغ چون از همة امامزاده ها بزرگتر و با شكوهتر بود ، اهميت بيشتري داشت و طبيعتاً من هم بيشتر توجهم به او بود و بيشتر زيارتهايم و نذر و نيازهايم براي او بود. بسياري از شبهاي جمعه به زيارتش مي رفتم. هرچه را بايد معمولاً از خدا بخواهيم من از او مي خواستم و راز و نيازم با او بود. براي موفقيت در هركاري و گرفتن نمرات خوبي در دروسم نذر مي كردم كه اگر نيازم برآورده شود فلان تعداد شمع برده در آنجا روشن كنم.
آخوند نابينائي بود كه هفته اي يك مرتبه به خانة ما مي آمد و برايمان روضه مي خواند و بعد از ختم روضه حديث كِسا[1] را با عربي مي خواند كه ما هيچ نمي فهميديم. و بعد از آن ليوان آبي به دستش داده مي شد كه حديث كِساي خوانده شده را به آن فوت مي كرد كه اهل منزل و مخصوصاً ما بچه ها از آن آب به عنوان شفابخش و پيشگيري از مريض شدن كه تقريباً به نوعي هميشه مبتلا بوديم، جرعه اي بخوريم.
در همين راستا شرح زندگي خانوادگي دكتر بهزادنيا را كه مي شناسيد جالب است. او تعريف مي كرد: در دوران كودكي در خانة پدري كه در همدان بود آخوندي مي آمد و روضه مي خواند و با تقاضاي پدرشان از آب دهانش در دهان يك يك فرزندان مي انداخت كه مريض نشوند. از قضا اين آخوند خودش مبتلا به سل بود و به همين خاطر 5 برادر و دو خواهرش و خودش همه مسلول شدند كه 5 برادر همه از سل فوت كردند و خود دكتر بهزادنيا معالجه شد ولي هنوز ناراحتي گردن را از آن بابت دارد. و دو خواهرش يكي مدتها در بيمارستان مسلولين بود تا شفا يافت و ديگري هم از بين رفت .
نه اينكه خيال كنيم اين حرف ها و طرز فكرها مربوط به قديمي هاست و اكنون در بين مردم ايران چنين باورهائي وجود ندارد. همين دكتر بهزادنيا تعريف مي كرد بعد از انقلاب كه خميني در قم بود ، روزي زني آمد و گريه كنان در حالي كه ليوان آبي در يك دست و دويست تومان مچاله شده در دست ديگر داشت؛ مي گفت تاكنون 5 دختر زائيده و هم اكنون حامله ام و شوهرم گفته است كه اگر اين دفعه هم دختر بزايم راه به راه بخانة پدرم برگردم. التماس مي كرد كه اين دويست تومان را بدهيد به امام خميني كه به هركس مي خواهد بدهد و از ليوان آب مقداري بخورد تا من نيمه خوردة باقي ماندة او را بخورم و فرزندم پسر شود.
بهزادنيا مي گفت من او را نصيحت كردم ولي تمام اصرار زن به انجام تقاضايش بود . توسلي كه در آنجا ناظر به صحنه بود گفت: حال كه چنين اعتقادي را دارد بهتراست حاجتش را برآوريم. آب را به خميني داد او هم همين كار را كرد و آب نيم خورده اش را براي زن فرستاد و آن زن هم آب را خورد.
ماه هاي محرم و صفر ماههاي عزاداري بود زنهاي خانه همه در اين دو ماه لباس مشكي مي پوشيدند ولي اصراري كه ما هم بپوشيم نبود. كساني كه در محلة ما امكانات مالي شان خوب بود درخانه شان چند روزي روضه خواني داشتند و چاي و شربت و گاهي هم سفره مي دادند و همسايه ها را براي شام دعوت مي نمودند. و بعضي ها هم سينه زني و تعزيه خواني را بر روضه خواني هايشان اضافه مي كردند. دسته هاي سينه زني و زنجير زني كه همراه با عَلَم و كُتَل و شبيه سازي بود ، در كوچه ها و خيابان ها راه مي افتادند. و بين محلُه هاي مختلف شهر براي هرچه باشكوهتر كردن آن، رقابت سختي در مي گرفت و بسيار تماشائي بود. بطور كلي اعياد مذهبي و قتلها و وفات امام ها براي ما بچه ها همه سرگرمي هاي جالبي بودند . مخصوصا روز عاشورا كه تقريباً تمام مردم به قبرستان شهر بر سر مزار بستگانشان مي رفتند و صحرا از جمعيت موج مي زد و در آنجا خوراكي ها و اسباب بازيهاي فراواني به فروش مي رسيد كه براي كودكان فرصت مناسبي بود كه از سخاوت والدينشان در آن روزها استفاده كنند و دلي از عزا در آورند.
به ما گفته شده بود كه هركس در عزاي امام حسين گريه كند و يا كسي را بگرياند و يا خود را شبيه به گريه كن ها در آورد يعني گرية دروغي كند، بهشت بر او ”واجب“ مي شود. واجب يعني اگر نخواهد به بهشت برود با زور او را به بهشت خواهند برد. وسيلة بسيار آسان و ارزاني براي به بهشت رفتن بود. دروغ گفتن به هر فرم و هر شكلي اگر مصلحت آميز مي نمود، اشكال نداشت. درمورد اهميت وفاي به عهد هيچ وقت چيزي جدُي نشنيده بودم. اطلاعات ديني ام به جز آن چه از دوران كودكي از مادرم يادگرفته بودم چيزي نبود. نماز مي خواندم بدون اينكه بدانم چه مي گويم. هر وقت مشكلي داشتم به امامزاده مي رفتم و شمع روشن مي كردم و نذر مي كردم كه اگر حاجتم برآورده مي شد، فلان مبلغ را در راه خدا مي دادم و يا فلان تعداد شمع را در امامزاده برده روشن مي كردم. بزرگترها را مي ديدم كه در مواقع گرفتاري سفرة ابوالفضل يا سفرة حضرت رقيُه مي انداختند يا گوسفندي براي حضرت عبّاس نذر مي كردند. مراجعة من براي رفع نيازهايم فقط زيارت امامزاده ها يا به اصطلاح معمول بقاءمتبركه بودند كه ارزانتر و كم زحمت تر از سفره ابوالفضل تمام مي شدند. گاهي هم فرستادن صدها صلوات را نذر مي كردم ولي هيچگاه ارتباطي به خدا و يا درخواست مستقيمي از او نداشتم. اگر سؤالي در اين مورد مي كردم، بزرگتر ها استغفرالله مي گفتند و ما را ياد آور مي شدند كه از اين حرفها نزنيم . چون در خواست مستقيم از خدا فقط از عهدة امامان معصوم بر مي آيد و بعد از آنها علماي دين كه نزد خدا قرب ومنزلتي دارند. همان گونه كه افراد عادي نمي توانند شاه مملكت را ببينند و بايد از واسطه ها استفاده كنند تا شايد موفق به رساندن حرفشان به شاه شوند ؛ واسطة ما افراد عادي با خدا هم فقط همين معصومان كه بزيارت مقبره شان مي رويم هستند و علماي دين .
در موقع نماز خواندن كه معمولاً در برابر خدا مي ايستيم و بايد با خدا راز و نياز كنم با اداي جملاتي كه همه عربي بودند و من نمي دانستم چه مي گويم طبيعتاً توجهم بجاهاي ديگر معطوف مي شد و هيچگونه تمركزي نداشتم. اطلاعات ديني من و مناسكي كه انجام مي دادم همين ها و چيزهائي شبيه به اينها بودند و بس.
سالها به همين منوال گذشت . دبستان و دبيرستان را در شيراز تمام كردم و وارد دانشگاه تهران شدم. نهضت ملي شدن صنعت نفت ايران پيش آمد. مصدق نخست وزير شد. حزب توده در آن زمان بسيار طرفدار داشت. در زمان مصدق آزادي كامل مطبوعات بود و روزنامه هاي آنها غوغا مي كردند و دانشجويان توده اي در تمام دانشكده ها فعالانه حضور بسيار مؤثري داشتند. سيستم سوسياليسم را براي ادارة جامعه ارائه مي دادند كه در آن سيستم فقير نيست و همه كس نيازش تأمين و عدالت همه جا گسترده است. نظريات عدالتخواهي آنها نسبت به مردم جامعه قانع كننده و جالب و جاذب مي نمود و روز بروز بر تعداد طرفدارانشان اضافه مي شد. من شديداً تحت تأثير برنامه هايشان قرار گرفته بودم با اينكه ورزشكار و بسيار پر انرژي و علاقه مند به مبارزات سياسي بودم ، ولي به دو دليل ميل نداشتم با آنها همكاري كنم. يكي بخاطر مخالفت روشن و صريح آنها به مذهب و ديگري به علت مخالفت آنها به مصدق كه به نظر من هر نوع مخالفت با او نهايت بي انصافي را نشان مي داد . زيرا او آدم بسيار دوست داشتني بود و حرفهايش همه منطقي و جالب و جاذب مي نمود.
به هرحال عدالتخواهي مكتب سوسياليسم هميشه برايم وسوسه انگيز شده بود. حتي تصور جامعة سوسياليستي كه "كار از هركس به اندازه استعدادش و بهره به هركس برحسب ارزش كارش" و آن طوركه مي گفتند : بعد از آن كه مردم آمادگي پيدا مي كردند پياده شدن سيستم كمونيسم در جامعه كه " كار از هركس به ميزان استعدادش و بهره به هركس به ميزان احتياجش " و لغو شدن حكومت و ايجاد جامعة بي طبقه كه عملي شدنش هم ممكن الوصول به نظر مي رسيد، برايم لذتبخش بود.
طولي نكشيد كه مكتب جديدي در بين دانشجويان معرفي شد كه همان سيستم سوسياليسم و تمام مزاياي آن را ارائه مي داد منتهي با قبول خداپرستي. خود را " خداپرستان سوسياليست " مي ناميدند. اينها طبق اظهارشان علاوه بر اينكه خداپرست يعني مسلمان بودند ، علاو ه بر اينكه تشكيل جامعة سوسياليستي را وعده مي دادند از طرفداران پروپاقرص مصدق هم بودند. من ديگر چه مي خواستم ؟ هرچه مي خواستم در آن جمع بود. بعد از مطالعه كافي بر اصالتشان همكاري فعالانه را با آنها شروع كردم[2]. دبير اول اين گروه محمد نخشب بود و عده اي ليسانسيه حقوق و مهندسين رشته هاي مختلف از گردانندگان اصلي آن بودند.
اين گروه بعد از مدت كوتاهي در همان زمان حكومت مصدق به حزب ايران كه سوسياليستهاي لائيك ولي از طرفداران درجة يك مصدق و از اركان تشكيل دهندة جبهة ملي بودند، ائتلاف كردند و نفوذ زيادي در دانشگاه و دبيرستانها پبدا نمودند. بعد از كودتا عليه مصدق و اضمحلال احزاب تا سال 1341 من جزء طرفداران جبهة ملي فعاليت مخفيانة سياسي داشتم تا بعد از رفراندم شاه، ساواك مرا به عنوان طرفدار جبهةملي توقيف و در زندان انفرادي پادگان نظامي شيراز نگه داشت .
بعد از رفراندم شاه مصادف با بهمن ماه 1341. در شيراز برف آمده و هوا بسيار سرد بود. زندان من سلولي در زير زمين بود به مساحت تقريباً 5/1 در 2 متر كه دريچة كوچكي در زيرسقف ديوار شماليش به آن نور مي داد. نه برق داشت و نه بخاري. يك گوشة اطاق سكوئي تقريباً بطول 8/1 و عرض يك متر و ارتفاع 75 سانتي ساخته شده بود كه به عنوان تختخواب استفاده مي شد. برايم رختخوابي از منزل آورده بودنند كه روي سكو گذاشته و استفاده مي كردم . ولي هوا آن قدر سرد بود كه رختخواب من گرم نمي شد مخصوصا كه زيرش سكوي سنگ و گچ بود. در آنجا سرما خوردگي بدي پيدا كردم . برادرم كه قاضي بود به ديدنم آمد. به او گفتم كه به مسؤلين ساواك بگويد مخالف سياسي هستم و تحمل مرا ندارند، قبول. قرار است زندانم كنند قبول؛ و قراراست در زندان انفرادي نگه ام دارند ؛ قبول. ولي آيا بايد در جائي باشم كه از سرما بميرم ؟ برادرم اقدام كرد و دكتري ارتشي برايم آوردند. بعد از معاينه گفت به سينه پهلو دچار شده ام و از مسؤلين زندان خواست كه مرا به بهداري پادگان منتقل كنند. همان روز اين كار را كردند و مرا به يكي از اطاقهاي بهداري كه بسيار روشن و با صفا بود بردند . در آن اطاق فقط يك تختخواب فلزي بود. ازمنزل برايم يك قاليچه آوردند كه نيازم را بر طرف مي كرد. و مثل اينكه از جهنم به بهشت آمده بودم. در آنجا به مداوا پرداختم خوب شدم ولي خوشبختانه مرا به زندان انفرادي بر نگرداندند و تا آخر مدت زندان بودنم كه سه ماه طول كشيد در همانجا ماندم .
ماه رمضان بود و بيكاري و تنهائي در زندان براي من پُركار خيلي كشنده. تقاضا كردم كتاب يا مجله و يا راديوئي در اختيارم قرار دهند. موافقت نشد . تا پس از چندين روز چانه زني و اصرار اجازه دادند يك جلد قرآن برادرم برايم بياورد. خوشبختانه قرآني با ترجمة فارسي الهي قمشه اي بود . هنوز ماه رمضان تمام نشده بود . فرصتي طلائي در اختيارم قرار گرفت . افطاري و سحري از منزل برايم مي آوردند و هيچ كاري نداشتم و تمام وقتم را صرف خواندن قرآن مي كردم .
ابتدا كه شروع به مطالعة قرآن كردم فقط براي اين بود كه وقت زيادي را كه در آنجا داشتم پُر كرده باشم . هيچگاه فكر نمي كردم خداوند در قرآن چيزي نوشته باشد كه براي من مسلمان تازگي داشته باشد. يعني مطلقا حتي تصورش را نمي كردم كه ممكن است مطالب قرآن مغاير با اقدامات من مسلمان باشد. چون با آموخته هاي ديني برايم هيچ شكي نبود كه آنچه از علماء يعني پيشوايان ديني تا آن موقع شنيده بودم درست بوده و آن چه به عنوان مناسك ديني انجام مي دادم صحيح و مطابق دستورات الهي يعني قرآن بوده است. و اما بعد از خواندن قرآن به مطالبي برخورد كردم كه برايم كاملاً تازگي داشت چون با آموخته هاي قبلي ام هم آهنگ نبود و در من شك بوجود آورد. كنجكاوتر شدم وسعي كردم دقت بيشتري در آيات قرآن بنمايم. تدريجاً مغايرتها بيشتر شدند و من هم دقتم بيشتر شد. يك بار آن را تمام كردم و پيش خود گفتم بايد براي بار دوم آن را به عنوان يك كتاب درسي بخوانم . مي خواستم بدون واسطه و بدون نظر مفسران بفهمم خداوند خالق هستي از ما بندگانش چه خواسته است؟ و مي خواستم ببينم آيا كارهائي كه من تا بحال مي كرده ام و باورهائي كه از دين داشته ام با مطالب قرآن هم آهنگي دارد يا نه و اگر ندارد اين ناهم آهنگي ها در كجاست؟
تدريجاً متوجه شدم كه اين ناهم آهنگي ها يكي و دوتا نيستند و من احتياج دارم كه آنها را يادداشت كنم. از دست اندركاران زندان قلم و كاغذ خواستم كه موافقت نشد. به سربازي كه هرروز غذاي از منزل آورده ام راتحويل گرفته و به بهداري مي آورد و بدين جهت آشنا و خودماني شده بودم، گفتم كه مقداري كاغذ و قلم لازم دارم. چند برگ كاغذ كه از دفتر كنده شده بود و يك مداد دو رنگ كه نصفش قرمز و نصفش آبي بود و معمولاً هر دو سرش را مي تراشيدند برايم آورد.
براي بار دوم شروع بخواندن قرآن كردم . اين دفعه براي اين بود كه وظائف فردي و اجتماعي خود را مستقيماً از قرآن ياد بگيرم. براي تطبيق دستورات الهي با آنچه تا آن موقع از دين مي دانستم و عمل مي كردم بود. و براي پيداكردن پاسخ به سؤالاتي كه تازه در ذهنم پيداشده بود. در واقع بفكر اصلاح معتقدات و اعمال ديني خودم افتاده بودم . چيزي كه براي من مهم بود اين كه حقيقت كدام است؟
دو صفحه كاغذ گرفتم يكي براي يادداشت دستوراتي كه كارهاي فردي مرا معين مي كرد مانند باورهايم ، نحوة وضو گرفتن و مواقع نماز خواندم ، نحوة روزه دار شدنم و از اين قبيل. و ديگري در مورد امور اجتماعي و نحوة برخورد با ديگران مثل وفاي به عهد، معامله با ديگران ، دروغ نگفتن و غيبت و مسخره نكردن و يا انجام اعمالي كه ارتباط به اجتماع پيدا مي نمود، مانند: نماز جمعه ،پرداخت زكات ، امربه معروف و نهي از منكر و غيره. در مدت توقفم در زندان موفق شدم كه سه مرتبه قرآن را بخوانم و يادداشتهاي مفصلي بردارم و مغايرتهائي بين آن چه مي كردم با آن چه در قرآن بود، پيدا نمايم. و بعد از آن تاكنون كه بيش از چهل سال مي گذرد، طبق دستور قرآن هرچه كه برايم ميسر باشد قرآن مي خوانم. و جالب اينكه هنوز هم چيزهاي تازه اي در آن مي بينم.
اولين و مهمترين سؤالي كه از خواندن قرآن برايم مطرح شد اين بود كه چرا با اين همه تأكيدي كه خداوند در قرآن دارد، مسلمانان وحدت خود را حفظ نكرده ، متفرق و دسته دسته شده اند ؟ چرا ما شيعه هستيم و اكثريتي از مسلمانان سني ؟ كدام يك از ما مطابق قرآن و به حقيم و كدام باطل؟
1 – محمدحسين شاكر: ترجمة انگليسي قرآن در پاورقي صفحة 631 در مورد حديثِ كِسا مي نويسد: يك روز پيامبر مقدّس به خانة دخترش فاطمه آمد. و به او گفت كه خيلي خسته است. و از او خواست كه او را با كِساي (عباي) يَمَني بپوشاند. همان طور كه پيامبر را مي پوشانيد، صورت پيامبر نوراني شد و درخششي چون ماه شب چهارده پيداكرد. بعد از مدّتي حسن وارد شد و گفت: بوي عطر پدر بزرگم را استشمام مي كنم. فاطمه گفت: او زير كِسا استراحت مي كند. حسن به پيامبر مقدس سلام كرد و از او اجازه خواست كه زير كِسا برود. به او اجازه داده شد. به همين نحو حسين و علي و فاطمه بعد از سلام كردن و گرفتن اجازه به زير كِسا رفتند.
فاطمه گفت: وقتي آنها ( اهل بيت) زير كِسا رفتند، باري تعالي گفت: بدانيد اي فرشتگان من و اي آنهائي كه در آسمان ها هستيد كه من به عزت و قدرتم قسم مي خورم كه آسمانها و زمين و هرچه در آنها ست را خلق نكردم مگر به افتخار پنج تن عاليجناباني كه در زير كِسا هستند. جبرئيل سؤال كرد چه كساني زير كِسا هستند؟ خداوند او را با خبر كرد.كه آنها اهل بيت پيامبر هستند و معادن نبوّت. جبرئيل از خداوند اجازت خواست كه ششمين نفر باشد. جبرئيل سلامي به پيامبر كرد و اذن ورود به كِسا را بدست آورد. جبرئيل گفت: خداوند تمام عالَم را به خاطر آنها و علاقة به آنها خلق كرده است. و اي اهل بيت، خدا مي خواهد پليدي را از شما دور كند و شما را پاك دارد.
علي از پيامبر درخواست كرد كه مقصود و منظور از جمع كردن آنها زير كِسا را براي خدا توضيح دهد. پيامبر گفت: من به خدا قسم مي خورم كه هرجا اين حديث در بين دوستداران اهل بيت قرائت شود، الطاف الهي برايشان نازل مي گردد و ملائك آنها را احاطه مي كنند و همين طور برايشان طلب مغفرت مي نمايند تا زماني كه متفرّق شوند. و همچنين خداوند غمِ آنها را برطرف مي كند و دعاي دعاكنندگاني را كه جمع شده بودند مستجاب مي نمايد.»
[2] - بعدها كه با قرآن آشنا شدم ، دانستم آن موقع كه خيال مي كردم خداپرستم ، در واقع بت پرست بودم و خودم نمي دانستم و وقتي در طول ادامة تحصيلاتم در رشتة اقتصاد، به مكاتب مختلف اقتصادي دقيقاً آشنا شدم فهميدم كه سيستم سوسياليسم نه تنها عدالت را مستقر نمي كند بلكه آزاديهاي افراد را مطلقاً از بين مي برد و توده هاي مردم را بصورت بردگان بي صاحب حكومت كنندگان در مي آورد.
No comments:
Post a Comment